✿✿*•..•*..*♥•♥♥•♥عاشقه تنها♥•♥♥•♥*..*•..•* ✿✿

♥•♥.♥•♥بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه! این داستان به نام تو اینجا تمام شد...♥•♥.♥•♥

از تموم دوستای خوبم معذرت میخوام

خیلی درگیرم اصلا وقت نمیکنم

بیام به وبم سر بزنم

با اینکه خیلی دلم واسه اینجا تنگ میشه

اما کم میام

دوستتون دارم

نوشته شده در دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 18:31 توسط هانا| |

خدایا رهایم کن ازین تن

دل شکسته ام

دیگر طاقت تپیدن

در این سینهء پر غم را ندارد

چشمانم دیگر

طاقت باریدن ندارند

دیگر طاقته حرفهای شبانه

با عکس چشمانش را ندارم

خسته ام از این تن

خدایا تو میدانی

که جسم و روحم خسته است

رهایم کن ای مهربان

نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:46 توسط هانا| |

گاهی دلم برایت تنگ میشود

گاهی آنقدر در غم دوری از تو عذاب میکشم

که از خدای خود آرزی مرگ میکنم

گاهی امیدوار به آینده و زندگی در کنار توام

و گاهی نالان و خسته از فراغت اشک میریزم

و از زندگی آینده خود دلسرد میشوم

مانند تابستانی میمانم

که در اول شاداب و سر سبزم

کم کم از عشق گرم و سوزان میشوم

و در آخر به خزان سرد و نا امید تبدیل میشوم

گاهی دل نگرانم که در آینده ای نزدیک

شاید که از من خسته شوی

و دیگر اعتنایی به قلب عاشقم نکنی

گاهی امیدوار و شادمان با افکارم ستیزه میکنم

که نه! او بهترین است

او عاشق قلب من است

او یک مرد تمام و کمال است

او مردانگی میداند

او وفاداری و صداقت را

تار و پود قالی زندگی خود قرار خواهد داد

بر سر دو راهی ام

گیج و مبهوت از زندگی تها خوشبختی را جستجو میکنم

دل ویرانم جز عشق و وفا هیچ چیز از تو طلب نمیکند

آری میدانم

تو همانند یک افسانه خوشبختی  میمانی

 

با تو خوشبخت میشوم

و بی تو در دل سیاه نا امیدی و غم فرو خواهم رفت

زندگی بی تو برایم همچون پرتگاهی است عمیق و بی انتها

که فقط یک فرجام دارد

سقوط به دره پوچی و یاس

حال که تو رفتی

این افسانه برایم

دره ِ تاریک شده

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:43 توسط هانا| |

چقدر با تو بودن زیباست

 

چقدر زیباست بر شانه هایت تکیه کردن

چقدر زیباست در آغوش گرم تو اشک ریختن

و در آغوش تو به خواب رفتن

ای کاش هیچگاه بیدار نشوم

و همیشه در آغوشت باشم

همیشه در کنار تو

با دستان گرمت مرا نوازش کنی

و با لبان آتشینت بر لبم بوسه زنی

دوشادوش هم در زیر بارن قدم زنیم

پا بر روی برگهای زرد پاییز گذاریم

و خش خش آنها را احساس کنیم

شبهادر زیر نور مهتاب

در کنار دریای مواج بنشینیم

و برای هم از عشق بگوییم

افسوس

افسوس

که اینها همه رویای زیبا و محالی بیش نیست


 


 

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:22 توسط هانا| |

روزگاری...

 

دل داده ای داشتم...

که مرا به اندازه جانش دوست داشت

بی عشق من میمرد

آه...!

مرا به باد فراموشی میسپارد

و عشق مرا از دل بیرون میکند

افسوس...!

که شاید به خانه دل باز نگردد

روزی را خواهم دید

که به حرفهایم میرسد

و بر سر مزارم

اشک اندوه و حسرت میریزد

آه که چه دیر میفهمد

عشقی را چون عشق من نمیابد


 

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:22 توسط هانا| |

مسافرم...

مسافری خسته از جاده های "بی احساس قلبهای سنگی

چند سالی است که به دنبال کسی میگردم

به هر کوی میرسم خبر از گمشده ای میگیرم

دل خسته ام از تمام ناجوانمردی ها

از کوچه پس کوچه ها و گردنه های بسیار عبور کرده ام

ولی هنوز گمشده خویش را نیافتم

آه تو ای عشق...

به دنبالت مرا تا کجا کشاندی

در پی دلی صادق و وفادار...

کاش بودی و گریه های هر شب مرا می دیدی

ولی افسوس...

که نیستی و نمیبینی

که از دوریت چون شمع میسوزم

و چون پروانه جان میدهم

کسی نیست جز تو...

تا دلم را آرامش بخشد...

در نبود تو...

آسمان هم مرا یاری میدهد...

گویی بعد از تو آسمان درد مرا میفهمد...

آه که چقدر باران را دوست داشتی...

انگار تو از باران چشم من

بیشتر لذت میبری تا از گریه ابر...

ببین چگونه این دیوانه

در جاده های بی احساس

باران اشک میبارد و میسوزد

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:22 توسط هانا| |

اینم یه متن دیگه از خودم واسه گلای خودم

امیدوارم دوسش داشته باشید

اما قبلش ....

باید حتما شعر خانه دوست کجاست که سهراب سپهری سروده رو خونده باشید

تا متوجه متنم بشید


خسته و بی پروا به کنجی مینشینم ...

گونه هایم خیس اشک...

قلب من پر شده از سیاهی و بی رنگی..

قرمزی میخواهم..

اما افسوس که نمیدانم...

در کدام کوچه باغ مهر میتوان قرمزی را یافت...؟

سرخی چشمانم از غم و اندوه است ...

نه از رنگ بی مهری...

کوچه پس کوچه های غم را خسته و نالان سپری کرده ام...

اما هنوز نشانی از آن کوچه باغ عشق نیافتم...

کوچه باغی که سهراب در آن

عشق را به اندازه پرهای صداقت آبی یافته بود...

او خانه دوست را یافته است...

نشانی آن را همان کودک به او داد...

و همان گل سرخ راهنمایش بود...

گل تنهایی من به کدام سو روییده..؟

کودکم بر کدام درخت آرامیده..؟

نشانی عشق را چگونه خواهم یافت..؟

این منم که غم و تنهایی بی نشانم کرده...



نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:22 توسط هانا| |

سلام دوستان گلم من اومدم. کلاس های دانشگاه شروع شده  منم که خر خون  بلا نسبتم یکم درگیریم زیاده سعی میکنم آخره هفته ها بیام از کافی نت دانشگاه واستون آپ کنم برم اما شما زیاد بیایدا....

دوستون دارم

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:22 توسط هانا| |

وای خدا جون امروز به یاد عشقم کلی گریه کردم.   کلی آهنگ فرشته ÷اک سیامک عباسی رو گوش دادم.... کاش میشد بفهمه که چقدر دوستش داشتم....

از خدا خواستم یه روزی عاشق بشه. عشقش بلایی که اون سرم آورد سرش بیاره

شاید اینجوری درک کنه چی کشیدم

شاید اینجوری بفهمه بعد سالها عاشقی خیانت در عشق یعنی چی

با اینکه رفته یادش باهامه

خاطراتش آتیشم میزنه

ای خدا هر جا که هست خوشبخت باشه همین واسم بسته    

منکه چیزی کم نداشتم. منکه نزاشتم کمبودی حس کنه

چرا باید بره با کسی که با هزار نفر دوسته :((

هیچوقت جواب این سوال رو نفهمیدم........... 


ای خدا خوشبختیشو از تو میخوام

 

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:22 توسط هانا| |


Power By: LoxBlog.Com